مستهلک



سایگل عزیز سلام.
کاش تو یک آدم فضایی باشی. راستش - متأسفانه یا خوشبختانه- من زیاد به وجود فضا و کهکشان و این‌ها اعتقاد ندارم، ولی دلم برای تو تنگ شده‌‌، چون دلم می‌خواسته دلم برای کسی تنگ شود که مرا نمی‌شناسد. تو مرا نمی‌شناسی نه؟ بهتر. وقتی نشناسی‌ام شاید بتوانم برایت حرف‌ بزنم. هر چند نمی‌توانم. 
تو از به وجود آمدنت تا به حال چند بار عوض شده‌ای؟ تغییر برایتان چه طور معنا می‌شود؟ احساس می‌کنم مثلن وقتی وارد یک دوره‌ی جدید می‌شوید پوستتان جوش بزند، نه؟ جوش‌های سبز و بزرگ چرکین. تو از جوش‌هات می‌ترسی؟ روزی چند بار نگاهشان می‌کنی؟ یا اصلن شده ناخن‌های نارنجی‌ات را روشان بکشی؟ 
من جوش نمی‌زنم ولی این تغییرها را دوست ندارم. این که همه جوش‌های سبزم را می‌بینند ولی با یک بی‌تفاوتی خاصی نگاهم می‌کنند، بی‌تفاوتی که با یک  جور ترحم همراه است.  سایگل عزیز، وقت‌هایی که دارم پرت‌های زمینی می‌گویم به کله‌ام جریان بفرست تا بس کنم. این روزها کلن دوست دارم خیلی چیزها را بس کنم. چیزهایی که حتی نمی‌دانم چیست.
این روزها همه‌اش دوست دارم منشأ احساساتم را در بیاورم و توی باغچه پشت ساختمان دفنش کنم. باور کن سایگل، فیزیولوژی بدن ما انسان‌ها مزخرف است‌‌. حتی نمی‌دانیم احساس‌ها و یا ترس‌ها و عشق‌هامان از کجا می‌آیند. آن وقت می‌نشینیم فکر می‌کنیم تا درشان بیاوریم و دفنشان کنیم. ما آدم‌ها خیلی غریبیم سایگل. اگر قبول کنی برایت بنویسم تازه بدبختی‌ت شروع می‌شود. هر چند احساس می‌کنم خیلی وقت‌ها نفهمی چه می‌گویم. یک چیزها شهودی است چون. یا هر دری وری دیگری. من حالا زیاد نمی‌توانم باهات حرف می‌زنم و فکر می‌کنم همین‌قدر بس باشد که یا مشتاق شده باشی باهات حرف بزنم، یا ازم بدت بیاید. هر کدام که باشد نگران نباش. لازم نیست چیزی بهم بگویی. من به طرز مسخره‌ای سیگنال‌ها را دریافت می‌کنم و از اکثر آنها رنج می‌کشم. 
از بین احساس‌های زمینی آن سرگیجه‌ را هنگام پیاده شدن در آن سراشیب دوست دارم. همین‌. بقیه‌شان به نظرم همان جوش‌های سبز به درد نخورند. به هرحال. ممنونم که گوش کردی سایگل جان. 
نمی‌دانم باید تهش را چه بنویسم.
بیا یک نوع زبان خداحافظی اختراع کنیم. چیزی شبیه این:
=÷^`∆`=∆*&#+

پ.ن: تو که می‌فهمی نه؟


سلام.
ظواهر امر می‌گه توی جامعه‌شناسی دیدگاهی وجود داره که می‌گه: ما سر گذاره‌ای که ارائه شده بحث نمی‌کنیم. ما برای متوجه شدن هر گزاره‌ای به سراغ روندی که اون گزاره رو ساخته می‌ریم. و سعی می کنیم اون روند رو مشاهده کنیم و خودمون مشاهده‌ش کنیم و ازش حرف بزنیم. تکرار مشاهده‌ای هم که کسی قبلن اون رو مشاهده کرده اون رو به تجربه‌ی زیسته‌مون اضافه می‌کنه و همین باعث می‌شه ما درک کنیم که این دیدگاه چی می‌خواد به ما بگه و طبق این درک مشاهده‌گر رو بسنجیم. باهاش موافقت کنیم و یا مخالفش باشیم. و همین باعث می‌شه سوال‌ها و دغدغه‌های جدید از یک گزاره بیرون بی‌آد. در صورتی که اگر ما فقط می‌خواستیم به سراغ دیدگاه بریم، بدون در نظر گرفتن روند، درک و مشاهده‌ای هم به این معنا صورت نمی‌گرفت و در نتیجه ما یک کنشگر منفعل بودیم. چیزی که خیلی از ماها یاد گرفتیم دائم باشیم. 
تصمیم این که چه‌قدر می‌خوام این چهار سال و بقیه‌ی سال‌ها رو روندگرا باشم و نه نتیجه‌گرا، تصمیم مهمیه. تصمیمی که باید در هر لحظه قدمی براش بردارم. و لابد برداریم.


برای تمام شب‌ها.

این را دیشب توی نوشته‌هام نوشتم و زیرش همه چیز خالی ماند. دیدی بعضی بغض‌ها چنان در گلویت می‌ماند که هیچ حرفی را نمی‌توانی بزنی و این‌ همه‌ هم نداشتنت را بهانه می‌آوری؟ این من بودم و این چند روز.

در این میان، یخ زده و منتظر و پاییز زده به تمام این چند روز فکر می‌کنم و به لحظه‌هایی که پاییز بودند و گذاشتم محو شوند. این گذاشتن چه‌قدر ملال‌انگیز است. فراموش کردن. فراموش. بهانه کردن. بهانه.

لحظه‌‌هایی‌ش یادم ههستست. دستت. نقاشی‌های فرضی‌ت رو زانوهام. لبخندهام. خیره‌ها. دست‌ها. غوقای نور و سایه‌های خیابان‌های انقلاب رو صورتت. مجسمه‌های دو عاشق وسط انقلاب ‌. یخ زده‌های گرم. آب‌های انار. تنهام مگذار. به فکر‌های تو سرمان. ایستگاه‌های قطار. 

تو بلندی. آن‌قدر که اگر اراده کنی خورشید را جمع می‌کنی و توی جیب‌هام ودیعه می‌گذاری برای همه‌ی روزها. تو زیبایی و این را خوب می‌.

[تو تماس می‌گیری و همه‌‌ی کلمه‌های ادامه‌ام لبخند می‌شوند.]


پچ‌پچ‌ شب‌ها. گشنمه‌ها. بیرنج خواستن‌های. درد پاها. قرمزی رگ‌ها. قرمزی زن‌ها. ران‌ها. ران پهنِ ران گرمِ ران نرمِ ران سفیدها‌. زن‌ها. تفاوت جنس‌ها. آسایشگاه‌ها. قبرستان‌ها. قربستان‌ها. قرمه سبزی‌ها. شوخی‌ها. سایه‌ها روی دیوارها. بیداری‌ها. در خواب بیدارها. در بیدار خواب‌ها. عصبانی‌ها. زدن‌ها. زنده به گور کردن‌ها. مهره به مهر زدن‌ها. مرده به زندگی کردن‌ها. پرده‌ها. ترس‌ها از جای نو‌ها. کهنه‌ها. مرده‌ها. زنده مرده‌ها. صداهای متناسب با رشته‌ها. مراجعت‌ها. ترس‌ها. کشته شدن‌ها در متروها. مهاجرها در کشورها. زیر قطارها. روی لباس‌ها. سرفه‌ها. صداها. میله‌ها در پاها. شنیدن‌ها. نفهمیدن‌ها. صدا زدن‌ها. آوار‌ها. کر شدن‌ها. تر شدن‌ها. طرد شدن‌ها. نشنیدن‌ها. نتوانستن‌ها. در رویا ماندن‌ها. در نام رشته‌ها گیج شدن‌ها. جن.گیر ها. نتوانستن‌ها. نیاوردن‌ها. غصه‌ها. غصه‌ها. قصه‌ها. زجر دادن‌ها. دندان قروچه‌ها. قطع نشدن سرفه‌ها. سکته‌ها‌‌. مادرها. اسپری‌ها. درد توی زانو‌ها. فکر‌ها. کلافه کردن‌ها. نتوانستن‌ها. خواستن‌ها. خواستم‌ها. نبودن‌ها. دور بودن‌ها. دور شدن‌ها. فراموش کردن‌ها. فراموش نکردن‌ها. فراموش شدن‌ها. خوابیدن‌ها. نوکری‌ها. در به دری ها. مقایسه کردن‌ها. در آوردن دندان‌ها. آفت‌ها. تبخال‌ها‌. آفَت‌ها. آلت‌ها. ریشه‌ها. ریشه زدگی‌ها. ریش زدگی‌ها. بغل‌ها. بوسه‌ها. بو‌ییدن‌ها. بو‌سیدن‌ها. بو لیسیدن‌ها. لیسیدن‌ها. گریه‌ها. دردها. هیس‌ها. فریاد‌ها. فساد‌ها. سرماها. فرماها. باز به کلمه خوردن‌ها . در‌ها.سرها. مرها. کرها.خر ها.

ها.

ها.

ها.

 


حق با تو بود
می بایست می خوابیدم
اما چیزی خوابم را آشفته کرده است
در دو ظاقچه رو به رویم شش دسته خوشه زرد گندم چیده ام
با آن گیس های سیاه و روز پریشانشان
کاش تنها نبودم
فکر می کنی ستاره ها از خوشه ها خوششان نمی آید ؟
کاش تنها نبودی
آن وقت که می تواستیم به این موضوع و موضوعات دیگر اینقدر بلند بلند
بخندیم تا همسایه هامان از خواب بیدار شوند
می دانی ؟
انگار چرخ فلک سوارم
انگار قایقی مرا می برد
انگار روی شیب برف ها با اسکی می روم و
مرا ببخش
ولی آخر چگونه می شود عشق را نوشت ؟
می شنوی ؟
انگار صدای شیون می آید
گوش کن
می دانم که هیچ کس نمی تواند عشق را بنویسد
اما به جای آن
می توانم قصه های خوبی تعریف کنم
گوش کن
یکی بود یکی نبود
زنی بود که به جای آبیاری گلهای بنفشه
به جای خواندن آواز ماه خواهر من است
به جای علوفه دادن به مادیان ها آبستن
به جای پختن کلوچه شیرین
ساده و اخمو
در سایه بوته های نیشکر نشسته بود و کتاب می خواند
صدای شیون در اوج است
می شنوی
برای بیان عشق
به
نظر شما
کدام را باید خواند ؟
تاریخ یا جغرافی ؟
می دانی ؟
من دلم برای تاریخ می سوزد
برای نسل ببرهایش که منقرض گشته اند
برای خمره های عسلش که در رف ها شکسته اند
گوش کن
به جای عشق و جستجوی جوهر نیلی می شود چیزهای دیگیر نوشت
حق با تو بود
می بایست می خوابیدم
اما مادربزرگ ها گفته اند
چشم ها نگهبان دل هایند
می دانی ؟
از افسانه های قدیم چیزهایی در ذهنم سایه وار در گذر است
کودک
خرگوش
پروانه
و من چقدر دلم می خواهد همه داستانهای پروانه ها را بدانم که
بی
نهایت
بار
در نامه ها و شعر ها
در شعله ها سوختند
تا سند سوختن نویسنده شان باشند
پروانه ها
آخ
تصور کن
آن ها در اندیشه چیزی مبهم
که انعکاس لرزانی از حس ترس و امید را
در ذهن کوچک و رنگارنگشان می رقصاند به گلها نزدیک می شوند
یادم می
آید
روزگاری ساده لوحانه
صحرا به صحرا
و بهار به بهار
دانه دانه بنفشه های وحشی را یک دسته می کردم
عشق را چگونه می شود نوشت
در گذر این لحظات پرشتاب شبانه
که به غفلت آن سوال بی جواب گذشت
دیگر حتی فرصت دروغ هم برایم باقی نمانده است
وگرنه چشمانم
را می بستم و به آوازی گوش میدادم که در آن دلی می خواند
من تو را
او را
کسی را دوست می دارم

 

- حسین پناهی.


کسی پرسید: ما در تئاتر زندگی می‌کنیم یا تئاتر از ما جان می‌گیرد؟


سوال پرسیدن و به دام کشیدن یکی از چیزهایی است که بین ذات حیوان و بشر به طرز یکسانی در جریان است: شوق به دام کشیدن، میل تصاحب، حبس شدن نفس صید در گلو، نگاه معصوم چشم‌هاش، پرسشگری متقابل او، التماسش، دردی که از گیر افتادن می‌کشد و شوق دیدن رمقی که از چشم‌هاش می‌رود، آخرین سوال.
حالا من مانده‌ام و این دام. چندین هفته‌ است که تله‌ی آهنی‌اش را دور مچ پام. رد کبود شدگی. ما یا تئاتر. باید بنویسم. کلمات همیشه تنها راه رهایی من بوده‌اند. من کلمه‌ام و خدایان کلمه و سوالها کلمه و راه رهایی کلمه و.
 باید خودم را در میان نوشته‌هاشان بیابم.


یکم: اوروستیا، اشیل.
هر مصیبت از مصیبت دیگر جان می‌گیرد.
می‌شود از تقدیر آسمانی گریخت؟ نمی‌دانم. آگاممنون میانه‌ی ردای ارغوانی‌اش غرق به خون می‌توانست از لبخند سنگین کلومنسترا رهایی یابد؟ با بستن چشم‌ها؟ و دخترش چه‌طور؟ طفلکی که برای فرونشاندن خشمی وراء خشم طبیعت چشم‌هاش را بست. او باید از چه کسی می‌پرسید؟
و زن از چنگال عدالت پسری که به دادخواهی پدر، و پسر از اتهام الاهگان انتقام. و من. من از.
آیسخولوس ن را سبک‌سر و احساس‌گرا می‌پنداشت و حالا دخترکی نوپا، چندین قرن بعد از او، نشسته و خودش را آماده‌ی پذیرش رنج شخصیت‌های پیچده‌ی نمایشنامه‌اش می‌داند. حال اگر بود چه می‌گفت؟انگار باز هم مصیبتی از مصیبتش جان گرفته.


دوم: ادیپ‌شهریار، سوفوکل.
دانشی اندوهناک بهتر است یا جهالتی شادی آور؟
ادیپ در پی شناخت خود بود، از شهر و دیار کنده شد و انگار غباری معلق باشد پی طوفان حقیقت گشت. حقیقت راستین کدام است؟ ادیپ از خود می‌پرسد و سوفوکل از ما.
حالا به این فکر می‌کنم تا چه‌ مقدار آماده‌ی دیدن خویشتن خویش‌ام؟ همانقدری که مرا از پادشاهی مغرور به کوری سرگردانی تبدیل کند؟ وقتی ادیپ شاه حقیقت را فهمید، جهانش را دید که ناآگاهانه کمر به خونین کردن آن بسته بود، تازه توانست ببیند و این دیدن همانقدر بها داشت که نخواهد دیگر کسی را از دنیای اطراف ببیند. که خویشتن را دیدن که آگاهی، که داشتن دانشی اندوهناک، رستگار‌ی است و تو با آن آرام می‌گیری.

سوم: خسیس، مولیر.
بیا اینجا دست‌هایت را به من نشان بده. نه! بقیه‌‌ی دست‌هایت‌ را.
بحث می‌کردیم که داستان یعنی حرکت. حالا می‌بینم که وقتی میان این اثر در حرکت بودم، چه چیزی برایم تغییر کرد؟ از کجا به کجا رسیدم؟ هارپاگون از همان ابتدای داستان خسیس بود و تا انتها هم همانی بود که بوده‌ است. پس آیا این داستان بدون حرکت و تغییر است، آن هم درباره‌ی شخصیت اصلی؟
گمان نمی‌کنم. به گمانم، تغییر برای خواننده‌ی این چند پرده، درونی است. انگار آدمی سرش را به گریبان ببرد که ببیند کدام خصیصه‌اش هر ثانیه‌ با او بوده‌است و هم‌چنان قرار است باشد؟ و همه‌ی ما هارپاگونیم ولی در خصلت‌های متفاوت. 

چهارم: هملت، شکسپیر.
بودن یا نبودن مساله این است.
هملت فاضل بود؟ در مدینه‌ی فاضله‌ای که نمی‌زیست. او بود که شاهزاده‌ی دانمارکی بود که ماری به عظیم‌الجثگی کلا روی آن چمباتمه زده بود. هملت داستان تصمیم‌گیری ما آدم‌هاست. داستان اینکه قبل از انجام عملی فکر کنیم این عمل نتیجه‌ای را در پیش دارد که از انتظار داریم یا صرفاً توهمی است از انجام عمل درست و به موقع.
شکسپیر در هملت به گمانم پیش درآمدی داشته از تئوری انتخاب. انتخاب بین بودن یا نبودن، انتقام گرفتن یا نگرفتن، و اوفیلیا را عاشق بودن یا نبودن. و این عدم قطعیت کشنده‌‌‌ی هملت در تصمیم‌گیری برایمان چه می‌آورد؟ تصمیم یا تصمیم‌ نگرفتن. به گمانم در هر بار مساله خیلی چیز‌هاست.

پنجم: مکبث، شکسپیر.
چه زشت است زیبا و چه زیباست زشت.
ملاک برای سنجیدن خوبی و بدی و زیبایی و زشتی کدام است؟ با خود فکر می‌کنم در ادبیات خوب و بدی وجود ندارد؛ ادبیات بازتاب جهانی است که در آن نفس می‌کشیم. ادبیات بازنگریستنی است به دنیای درونی‌ و بیرونیِ آدمیان. 
حال در این بین، در جایی چون مکبث، حتی عدم قطعیتم به وجود خوبی و بدی زیر سوال می‌رود. وقتی خوبی‌های مکبث جایش را به شرارت می‌دهد و هیچ آبی نیست خون روی دست‌های زنک را بشوید. همین که نمی‌دانیم آز و طمع انسانی در مقام اولیه خوب است یا بد؟ این که برای مکبث دل می‌سوزانم برای زنش، برای خودم، و برای آدمیان. و این ندانستن و ترحم در عین رنج متحمله‌اش گاهی زیباست.

 

ششم: کرگدن، یونسکو.
من آخرین انسانم. تا آخرش می مونم. و شروع به گریه می‌کند.
به نظرم حالا دیگر همه‌ی ما و هر روز با یک کرگدن در زندگی‌مان مواجه‌ایم و در خلال اینکه به آن تبدیل می‌شویم، شراب روزمرگی می‌نوشیم و از تک شاخ بودن یا دو شاخ بودن آن حرف می‌زنیم، بدون آنکه بدانیم کم‌کم گر می‌گیریم و پوستمان خاکستری می‌شود و نفس‌هایمان کند می‌شود. مهم نیست کرگدن‌های شهر و زندگی‌های امروز ما چه هستند. مهم‌تر شاید دیزی، ژان یا برانژه بودن ماست.
برانژه شاید تنها قهرمان دائم‌الخمر و لاابلای و بدبختی است که خودش را در خلال داستان سراسر پوچی یونسکو دوباره پیدا می‌کند. تنهایی‌اش را بعد از رفتن دیزی، اشک‌هاش را می‌دیدم و با خودم فکر می‌کردم چه‌قدر در برابر چنان کرگدن‌نشدگی‌ای مقاومت می‌کنم؟!


هفتم: دشمن مردم، ایبسن.
قوی‌ترین مردم کسی است که تنهاتر باشد.
می‌خواهم کمی احساساتی‌تر عمل کنم. من با خواندن دشمن مردم بغض کردم. نمی‌دانستم قرار است در زندگی استوکمان باشم یا حمامی بسازم یا چه. اما این نمایش، حرکت و خیرخواهی و مهربانی‌ِ خود ایبسن که همان استوکمان بود مرا به شگفت‌ آورد.
چیز دیگری هم بود. یک شاید خلاقیتی که همان ابتدا فکر می‌مردم قرار است با نماد و استعاره‌ی حمام و پاکیزگی و پالاییدن روح انسان مواجه‌ام. ولی این‌طور نبود. ایبسن پایش را از استعاره و نمادگرایی فراتر گذاشت و مستقیم به همه‌ی ما گفت: روح شما همان شهر شماست و من- ما- همان آبی هستیم که روی آلودگی روح شما می‌ریزیم. اما اگر آلودگی تا عمق جانمان ریشه بدواند آنگاه چه؟ کاش می‌دانستم ایبسن حالا به روح آدمیان چه‌گونه می‌نگرد؟ بعد از این همه‌سال.

 

هشتم: در انتظار گودو، بکت
این گودو است. به موقع رسید. بالاخره نجات یافتیم.
این گودو نیست، قرار هم نیست بیاید و نجاتی.؟
برایش نوشتم: فهمیدم، بدون پروتاگونیست هم می‌تونیم داستان داشته باشیم. ابزوردا رو ببین.
برایم نوشت که چه‌طور گودوی قهرمان، ولادیمیر و بقیه‌ی خودشان در عین تلاش برای پروتاگونیست بودن، آنتاگونیست‌ها‌اند. گودو با نیامدنش، و آن دو با انتظاری که دارند و ما؟
به قول یونسکو وقتی از پوچی فراتر برویم و مرزش را در هم بشکنیم، دیگر پوچی‌ای برایمان وجود نخواهد داشت. آیا انتظار همان پوچی‌است؟

نهم: گمشدگان، بهرام بیضایی.
 بعد، همچین که بلا گذشت، باز همونن که بودن. نه یوزباشی؟ همون قبلی.
من در کودکی‌ام هراس گم‌شدگی را تجربه‌ کرده‌ام. در یک بازار شلوغ. میانه‌ی جمعی که کسی مرا نمی‌شناسد، پدرم را مادرم را. حالا هم هراس گمشدگی را حس می‌کنم، در بین شهر، با این که می‌دانم کیستم و مقصدم، پدر و مادرم و. حالا دیگر همه‌‌ی ما خواه ناخواه گم شده‌ایم. 
بیضایی در این نوشته نمی‌خواهد بر ما احساسی را تحمیل کند، نمی‌گوید ببین! تنهایی، گم شده‌ای، خودت را و خدایت را گم کرده‌ای. بیضایی روایت می‌کند و می‌خنداند و به فکر‌ فرو‌می‌برد. این تو هستی که در آخر کار عینکت را در می‌آوری، که دیگر آدم‌ها را هم نبینی،‌که گم‌شدگی‌ات را در آغوش بگیری و بگریی!

دهم: من، سوال‌هام.
.
تمام راه این نوشته را دویده‌ام. سعی کردم بگردم بین نمایش‌نامه‌ها و خوانده و نخوانده‌هام. از دویدن خسته‌ام؟ گمان نمی‌کنم. از نیافتن چه؟ نیافتن مقدمه‌ی هنوز و همیشه دویدن است. 
حالا که سعیکی کرده‌ام تا ببینم من در تئاتر یا تئاتر در من، حالا بیشتر می‌دانم که ماجرای این نانوشته بسیط‌تر از این کلمات و حرف‌های ناقص دخترکی‌ است خام دست. حالا می‌دانم چه‌قدر می‌توانم ادیپ و هارپاگون و یوزباشی باشم؟ به گمانم نه.
شاید باید نمایش‌نویس واقعی این مونولوگ حماسی را تمام کند، نه؟
 باز هم یک دام و سوال دیگر.


 

.

به فرو رفتن فکر می‌کنم. غلتیدن تا لبه‌ی دریا، بعد موج، موج، موج‌ها و در آغوش کشیدنشان. روی آب قرار گرفتن. تصویر یک برگ خشک شکننده‌ی گیر افتاده بین خزه‌ها. تو نیستی. تو روانی. قطره‌های آب احاطه‌ات می‌کنند. پاشنه‌های پاهات را حس می‌کنی و نرمه‌های ران‌ها و ساق‌‌ها و همزمان دست‌هات، با همه کشیدگی‌شان، درازای موها که آرام فرو می‌روند و تو که آرام‌تر فرو می‌روی. آب تا روی صورتت، چشم‌های باز، بازتر، آب بیشتر، توی بینی، روی مژ‌ه‌ها، باز‌تر. 
فرو می‌روی، لایه‌های آب را می‌بینی روی هم می‌لغزند، هم‌زمان آرام آرام به پایین کشیده‌ می‌شوی با یک نیروی نا معلوم. صاف و افقی هستی و دست‌هات شیب رو به پایین دارند. نوری نامعلوم کشیده می‌شود توی آب. محسور حرکت‌ها شده‌ای. فرو می‌روی و رویت‌ وزنه‌ای چندین برابرت می‌پوشاند، وزنه‌ای از آب، از تو. نگاه می‌کنی. نگاه می‌کنی و فرو می‌روی. چشم‌هات خسته نمی‌شوند از نگاه کردن. نگاه می‌کنند. حرکت‌ها. لغزش‌ها. فرو رفتن‌ات. تا وقتی ته نشین شوی‌. بیفتی کف. نقطه‌ای میلیون‌ها بار دورتر از صفر. می‌لغزی. ته. کف. پهن می‌شوی در اعماق. حرکت‌های محوی را می‌بینی و بدنت را در تسخیر می گذاری. در تسخیر وزن و حرکتِ بالای سرت و بی‌وزنی‌ و بی‌حرکتی‌ خودت. نمرده‌ای.


باران می‌بارد. همه چیز زرد و سیاه است. آرزو می‌کنم یک قطره باران باشم. ببارم. بوزم. بیایم پایین. رو تن خشک خیس یک برگ. با او حرف بزنم. حرف بزنم و بشنوم که قطره‌ی زیبایی هستم. تو راهرو دختری می‌بینم که موهاش آبی‌ست. دوست دارم با تو حرف بزنم. به او می‌گویم موهاش زیباست. می‌گردم دنبال اسم آن فیلم که دختر موهاش را آبی کرده که به برگ بگویم آن را ببیند. سُر می‌خورم. برگ رفته است. دنبال او می‌گردم. گم شده است. رفته‌ام. پله‌ها را. سراشیب را. رو به پایین. کسی می‌گوید تکان بخورم. پا می‌زنم. جلو نمی‌روم. سر می‌خورم. به بقیه می‌پیوندم. زیر سیاهی آتشم را خاموش می‌کنم روی یک برگ خشک. به تو می‌گویم مرا یادش بماند. تنهایی مرا بلعیده. زیر باران می‌چرخم. با باران می‌چرخم. قطره می‌شوم. می‌بارم. از ابر مادرم جدا می‌شوم. چیزی برق می‌زند. نزدیک می‌شوم که برش دارم. چرخ می‌زنم. بقیه ساکت اند. من ساکت‌ام. من تنهام‌. تنها می‌چرخم. یک قطره که آسمان تا زمین را می‌چرخد. و باز بر می‌گردد. دل‌تنگ‌ام. سیاهم. برق می‌زنم. می‌چرخم. به کسی که نیست می گویم در آغوش‌ام بکشد. با خودم حرف می‌زنم. با درخت‌ها که زیر سیاهی گم شده‌ام.کسی کنارم قد می‌کشد. دست می‌کشم تو ابرها. خودم را می‌گذارم تو چشم‌هام که خشک نباشند. که برگ باشند‌. که قطره بیفتد روی تن خشک‌‌شان و بخواهد با آنها حرف بزند. که برگ‌ام. که قطره‌ام. که تنهام. که چشم‌هام.

پ.ن: انگار همه‌ی من‌ها باید بشود تو. ما. همه‌ی همه‌ی همه‌ی ما.


پی آرامش شب می‌گردم. از شب‌ چه می‌شود نوشت؟ که ننوشته باشند؟ همه جهان انگار مواجهه است. مواجهه من با خودم و همه چیز. سیگار توی دستم نفس می‌کشد. به کور سوی زننده‌ی چراغ‌ها از دور می‌نگرم. به رفتن ماشین‌ها از بالای یک‌ بزرگراه. به دویدن انگار یک مسابقه است در گذراندن. ثانیه‌ها می‌چرخند مثل‌ پاهایم پاندول وار. خوابم؟ جهان خواب است؟ یا همه تبدیل شده‌ایم به همان چراغ‌های دور ِ زننده. چه‌چیزی است جهان جر خنکا و یخ‌زدگی مسکوت شب؟


صدای آهنگ ماشینی که راننده‌اش از توی آینه ما را نگاه می‌کرد و قول می‌داد که اگر نرسیدم خودش برسانندم تهران، صدای ضبطش که تو را خطاب می‌کرد: عزیز راه دورم و چیزهایی در ادامه‌اش که زیاد به ما ربطی نداشت، چشم‌هات وقتی خوابی، وقتی بیداری و می‌توانم ببینمشان، وقتی برق می‌رود و با چراغ قوه می‌بینمشان، وقتی خوابی و غر می‌زنم، وقتی بیداری و بازی می‌کنیم، وقتی اولویت نوع ماست‌ها را من انتخاب می‌کنم، وقتی می‌خندی، وقت‌هایی که قلقلکم می‌دهی، نوازشم می‌کنی، می‌بوسی‌ام، وقت‌هایی که می‌ترسیم، از همه چیز و آینده، وقت‌هایی که دانه‌های اشک روی پهنای صورتمان ادامه پیدا می‌کند تا تبدیل شود به لبخند ، وقت‌هایی که از بین کوه‌کوه‌ ترس‌هامان دره‌های امید را پیدا می‌کنیم، وقتی می‌گردم دنبال همان یک‌ تار، بین جنگل خرامیده‌ی موهات، وقت‌هایی که به شهر غوطه‌ور‌ در سکوت خیره می‌شویم و صداها توی رنگ آسمان برایمان جان می‌گیرند، وقتی. وقت‌هایی. همه‌ی وقت‌هایی.
می‌بینی عزیزم؟ کلمه‌ها واقعن کوچک می‌شوند وقتی می‌خواهم از تو و همه‌ی لحظه‌هایی که با تو در اوج شکوه می‌گذرند بنویسم، آن‌قدر کوچک که تبدیل شوند به حباب‌ و توی دل دریای واقعیتِ چیزی که هستند گم شوند، من تنها یک وال خیلی کوچک‌ام میان این دریا، که می‌گردد، وقت‌هایی که هستی کنار تو، و وقتی کنارم نیستی دنبال تو، این دریا برای من زندگی می‌آفریند، شنا می‌کنم و لذت می‌برم، با تو، با لمس مداوم حضورت، با شنیدن صدایت، با تو. خود خود تو.

 

* عنوان از همان آهنگ توی تاکسی مهربان. 

 


کسی نشسته توی من و دارد با تمام وجود زجه می‌زند. کسی نشسته قاه قاه می‌خنند، کسی دست می‌گذارد روی زشت عکس بچه‌گی‌اش که آن را نبیند، کسی مانتوی سبز مغز پسته‌ای پوشیده که از دکمه‌هاش متفنر است، کسی مانتوی زرد مخمل بی‌دکمه تن کرده، کسی نمی‌تواند حرف بزند، کسی فریاد می‌کشد و دست‌هاش را می‌بلعد، کسی خواهرش را در آغوش گرفته تئاتر می‌بیند، کسی می‌رقصد، کسی ادای اسفنج دریایی بودن را در می‌آورد، کسی تو را در آغوش گرفته می‌خوابد، کسی نمی‌خواهد بخوابد، کسی می‌ترسد، دست‌هاش می‌لرزد و نمی‌تواند هنوز هم تنها بماند، کسی رفته پی کانون که بتواند بیشتر با بچه‌ها باشد، کسی بچه‌ای منتظر قصه و رنگ را با شتاب از خود میاند، کسی سردش است، کسی یک تکه آتش داغ توی پایش کشیده می‌شود، کسی دلتنگ کمی آتش سیگار است، کسی دلش تاب و سرسره‌ی آبی می‌خواهد، کسی آسمان را ندیده، کسی دلش باز هم برای آبی دریا تنگ شده، کسی می‌خواهد بخندد و نمی‌تواند، کسی موزیک خوب گوش می‌دهد، کسی توی عکس بچه‌گی‌اش یک پایش را زیر حجمی از سیاهی کریه فرو برده، کسی می‌گرید، کسی با تمام وجود می‌خندد، کسی فرو رفته توی بطن اتاق و سرش را جمع کرده بین پاهاش و چشم‌هاش را به هم فشار داده، کسی با تخم‌مرغی داغ در باسن تانگو می‌رقصد، کسی می‌خواهد کتاب و تئاتر بخواند، کسی دلش برای مارکس و رادی می‌سوزد، کسی نشسته و همه‌ی این کسی ها را تایپ می‌کند، که اشکش را، دردش را، تن‌هایی‌ش را، بی‌معناییش را، بی کسی‌ش را پس بزند و بخوابد.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

گر عقل پشت حرف دل اما نمی گذاشت گروه وردا ناردون کلیپ بانک لینک های دانلود فیلم ، دانلود سریال و دانلود آهنگ میباشد. Troy هر روزهای من مقالات ارایشی پرونده کلاهبرداری ورمی کمپوست pc download وبسایت حقوقی